فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

چو موج بر سر آبیم و حال سخت خرابست

خوشا امید جگر تشنه‌ای که محو سرابست

بگو به ساقی گلرخ که خون شیشه بگیرد

که از حرارت می در میان آتش و آبست

اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید

بیا که رشتة کارم گره به بند نقابست

حدیث شوق ترا خامه سرسری ننویسد

که رقعه‌ؤاری ازین مایة هزار کتابست

درآ به میکده فیّاض انتظار چه داری

که دیده پُرنم اشک است و جام پُر ز شرابست