جدا از دوستان در مرگ میبینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج سست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرضگویان ز صرصر باج میگیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم دادهام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیدهام این آشنایی را
نمیسازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بیوفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را