فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

منم که کرده‌‌ام الماس نشئه مرهم را

به مرگ عیش سیه‌پوش داغ ماتم را

کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید

به یک نگاه ببیند تمام عالم را

به گلشنی که در آن شعله آبیار بود

به آفتاب برابر نهند شبنم را

به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم

لباس عید نسازم پلاس ماتم را

به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!

به آب غصّه سرشتند خاک آدم را

ز دود دل رقمی چند در سفینة چرخ

به یادگار نوشتیم شکوة غم را

نیاورم به زبان راز دل ولی فیّاض

بگو چه چاره کنم گریة دمادم را!