چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را
که دود رفته در سر باز میگرداند آتش را
چو شمع چهره از برق طلوع می برافروزد
به گرد خویش چون پروانه میگرداند آتش را
نگاه گرم از بیمش نهفتم در پس مژگان
چه دانستم که مشت خس نمیپوشاند آتش را
ضعیفان را نباشد زور بازوی قویدستان
سپند ما عبث بر خویش میخنداند آتش را
برآرد دود اگر از خرمن ما جای آن دارد
نگاه او که برق از سبزه میرویاند آتش را
عرق کز چهرة گلرنگ آتشگون فرو ریزد
اگر در آتش افشانند میسوزاند آتش را
به روی او گشاید غنچه و گل پر عرق گردد
گهی خنداند اخگر را گهی گریاند آتش را
چهسان با عارض او لاف یکرنگی تواند زد
که رخسارش به رنگی هر زمان گرداند آتش را
چنین کز نالهام فیّاض فوج شعله میجوشد
دم گرمم به خاکستر چرا ننشاند آتش را