فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

کارگر نیست به غم تیشة اندیشة ما

خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما

نخل ما بار ترقی ندهد پنداری

که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما

چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم

دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشة ما

دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو

ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشة ما

نیستی مرد سبک حملگی ما فیّاض

پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشة ما