بسکه افسردگی از هجر تو شد پیشة ما
کان یاقوت بود بیتو رگ و ریشة ما
تا نباشد به نظر چهرة افروختهای
خون معنی نزند جوش در اندیشة ما
نتوان برد به هر کاوشی از جا ما را
رگ لعلیم که در سنگ بود ریشة ما
پی ما گیر و دلیرانه درآ در صف عشق
روبه وهمِ ترا شیر کند بیشة ما
با همه سادهدلی غم چو امانت سپرد
پرده بر رنگ رخ میندرد شیشة ما
رگ لعلی نتوان یافت درین کان فیّاض
هم ز خونِ سرِ ما سرخ شود تیشة ما