فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

گفته‌ای: بیدار باید عاشق دیدار ما

پاس این حرف تو دارد دیدهٔ بیدار ما

رتبة افتادگی را خوش به بالا برده‌ایم

سایه بر بالای خود می‌افکند دیوار ما

دوستان مرهم‌گذار و دشمنان الماس‌ریز

کس نمی‌داند علاج سینة افگار ما

چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون

ناله لخت دل برون کی آرد از گلزار ما

هر یک از پود نفس در دستِ تارِ ناله‌ایست

دیگر ای حسرت چه می‌خواهی ز جان زار ما!

زهد زاهد شعبه‌ای از دودمان کفر ماست

خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما

گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک

آب رحمت می‌رود در جوی استغفار ما

تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد

بوی خون می‌آید امروز از در و دیوار ما

ما ز اوج آسمان بر آستان افتاده‌ایم

از مروّت نیست فیّاض این قدر آزار ما