سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در هجو مؤید

مؤید ای فلکت دایه وار پرورده

به زیر سایه دیوار نابرآورده

ز آفتاب و ز مهتاب کرد جامه تو

بروز سرخ و سپید و شب سیه چرده

رمه رمه بز و بزغاله کبود و سیاه

بمرغزار فرو دین بر تو پرورده

بشاهنامه ناگفته برز خامه تو

دو صد هزار سوار است نقش ناکرده

بمطبخ هوس و فکرت تو بی ورزش

هزار بره ناپخته هست ناخورده

گمان برم که بزراقی و بجلدگری

ز کلک سنگ و گهر را تراش و بشکرده

تراش کرده بود آرزوی زر دو هزار

درست و نیمه برون از قراضه و خرده

شبی بخفتی از غایت تنعم و ناز

بهفت بستر بر پشت گاو گسترده

بدرد خاست کمرگاه و پشتت از پیری

که بستر زبرین بوی بود آغرده

بخواب درهم از آنروی بر خیال و امید

زری خریدی بر جای باش ده مرده

بموری زر تو مرغکی برون آمد

سرش بلعلی همچون عروس در پرده

دو . . . ایه کرد و بلغده شد و هم اندر حال

شکست و ریخت همانجا سپیده و زرده

ز خواب جستی و گفتی زهی مبارک زر

که خمره خمره ازو می کشند بر غرده

هجات گفتم کز کاهلی و دون کاری

سیه گلیمی چون هندوان نو برده

غلام کنجد کاکی و قبسهای تنگ

رهی بچهره جانانی و لب کرده

چو چیزکی بکف آری بپوش و بستر کن

کفن سپید کن ای زشت زنده و مرده

ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن

جواب گوی بطیبت مشو دل آزرده