سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲ - دلبر جانان

باز دیگر ره دل من دلبری جانان گرفت

باز کاری کان بلا بد بر دل و بر جان گرفت

باز بیچاره دلم در جور آن دلبر بماند

باز مسکن جان مسکین کوی آن جانان گرفت

جان و دل را از من آن جانان دلپرور ربود

بوده و نابوده و یاد مرا نسیان گرفت

ساخت کار جان و دل را دلبر جانان ولیک

سوخت از هجران تنم کز هر یکی هجران گرفت

مونس جان و دل من دلبر جانان من

آدمیزاد است لیکن روی و خوی جان گرفت

تا بر او پیدا شوم پنهان شود از من همی

گوئی از من آشکارا جان و دل پنهان گرفت

روی اگر گویم به من بنمای ننماید به من

وای حال آنکه چون من بار نافرمان گرفت

طوف کردم گرد کوی او برای روی او

ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت

در میان گریه ناگه آه کردم از جگر

تا همه کویش بر آب و آتش سوزان گرفت

هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد

کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت؟

بی‌دل و بی‌جان و بی‌جانان و دلبر مانده‌ام

کیست آن کو کار دشوار مرا آسان گرفت

تا نیابم دلبر و جانان نیابم جان و دل

بی‌دل و بی‌جان ز مولانا سبق نتوان گرفت