ای بر سریرِ دولت و اقبال مُتَّکی
مخدوم بیخلافی و ممدوح بیشکی
والا وجیه دین که سپهدار شرق و غرب
فخر آرد از تو نایب فرزانهٔ زکی
بر تیغ اوست تکیهگه شغل کلک تو
مردان تیغ شده بر کلک متکی
میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نبیند به چابکی
با جود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم به اندکی
در جود بر زیادتی از معن زائده
در فضل فضل داری بر فضل برمکی
فضل از نژاد برمک آتشپرست تو
تو از نژاد مهتر دین وز علی زکی
در علم با زمین مطبق برابری
در قدر و جاه بر ز سپهر مُشَبَّکی
تا لوح آسمان چک ارزاق خلق شد
تو خلق را به مردی مضمون آن چکی
روزی ز آسمان به سر کلک تو رسد
تا تو به سیر کلک ببخشی به زیرکی
گر سایه کف تو درافتد به ممسکی
در زمان بیفتد ازو نام ممسکی
صد یک از آنکه تو به کمین شاعری دهی
از بلعمی به عمری نگرفت رودکی
پیری ز راه عقل و جوانی ز روی بخت
وندر بساط لهو به کردار کودکی
چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خویش
دیدی نشان دایگی و مهر مامکی
چونان که . . . و شیر مکد طفل نازنین
تو شهد و شیر دولت و اقبال میمکی
تا بر تو برگ گل نزند دست روزگار
بختت بپروراند در ناز و نازکی
دولت رکاب بوسه دهد گاه بر نشست
چون داغدار مرکبت آرند بیرکی
آن دیده را که در تو نظر باشد از حسد
روید به جای هر مژهای تیر ناوکی
از روزگار خلق شکایت کند به تو
وز تو به روزگار کسی نیست مشتکی
هستند سروران به جهان صد هزار پیش
از فضل و از کرم تو سر و صدرِ هر یکی
در زیر بار منّت تو هست یک جهان
شرح و بیان به کار نیاید که کی و کی
دولت ز مهتر متهتک جدا بود
از تو جدا مباد که بس بیتهتکی
تا جنت است و دوزخ باشد هر آینه
این مسکن موحد و آن جای مزدکی
اندر دل حسود تو باد آتشی زده
چون آتش جهنم با سهم مالکی
از خرمی و لهو دل پر نشاط تو
همچون جنان و پیش تو رضوان بر اندکی
هرگز مباد بر تو فَذٰلک شمار عمر
کاندر شمار فضل و کرم بی فَذٰلکی
چونین قصیده گفت به زیبایی ادیب
اندر حق امیر سماعیل گیلکی
هست این جواب شعر به زبانی آنکه گفت
یارب چه دلربای و فریبنده کودکی