سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح سعدالملک

بر امیران سخن مدح وزیر پادشاه

واجب آمد چون ز بستان گل برانگیزد سپاه

تا چو گل معنی برانگیزاند از بستان طبع

آنکه باشد مادح صدر و وزیر و پادشاه

خسرو دستار بندان آنکه دارد خسروی

بر خداوندان دستار از خداوند کلاه

تا ز سیر کلک او شب در به پیوندد بروز

کس نگوید بدروز و شب را کان سپیداست و این سیاه

سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک

پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه

ماه تا ماند بزرین نعل راه انجام او

نعل راه انجام او را شکل برگیرد ز راه

هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک

هست پیدا اندر او کز هر دو دارد اشتباه

زآفرینش مردم و مردم که با هم صورتند

اوست مردم دیگران در عهد او مردم گیاه

ای بدیدار همایون تو شاه شرق را

وقت و ساعت خرم و میمون و فرخ سال و ماه

بر سماع بلبلان می نوش سعدالدوله وار

گر ندیدی جشن سعدالملک سلطان الکفاه

دل بعشق نیکوان در عنبرین زنجیر کش

بند کن در چاه سیمین تا نیندیشد گناه

از گناه اندیشه کی دارد دلی کز بهر او

عنبرین سازند و سیمین نیکوان زنجیر و چاه

زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو

از تو روز جشن آن بیند که روز باد کاه

جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است

هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه

روی تو آئینه روی مروت دیدنست

جز مروت روی ننماید در او کردن نگاه

سوزنی در شاعری آرنده و وارنده شد

شرط خدمت را بجای و حق نعمت را نگاه

دل چو گاه نقره کرد از فکرت مدح تو زانک

تا سخن چون نقره صافی برون آید زگاه

بنده اندر حق تو دارد صفای اعتقاد

از صفای اعتقاد بنده بداند الله