آمد بملک توران سنجر خدایگان
آن سایه خدای و سر هر خدایگان
با لشگری ز ذره فزون کش گمان بری
خورشید دیگر است ز سنجر خدایگان
خورشید برج برج خرامد بر آسمان
خورشید وار کشور کشور خدایگان
برداشت ظلمت ستم از نور عدل خویش
از جمله رعیت و لشکر خدایگان
مر خطه زمین را از اهل بغی و کفر
خالی کند به تیغ سراسر خدایگان
خورشید مغرب آمد سوی دیار شرق
سریست اینکه کشف شود بر خدایگان
تأویل این سخن بجز این نیست کامده است
از ملکت خراسان ایدر خدایگان
ملک هزار خسرو گردن کشیده را
بخشد به یک غلام مسخر خدایگان
روز مصاف همچو فریدون بود درست
با گرز گاو سار برین در خدایگان
هر تازیانه علم کاویان شود
در دست هر غلام چو اخگر خدایگان
تنها به جمله ای برباید دل و توان
از صد هزار خصم دلاور خدایگان
بر خصم دین و ملک همیشه مظفر است
زانسان که بر غزال غضنفر خدایگان
در ملک اوست قنوت دین لاجرم بود
بر خصم دین و ملک مظفر خدایگان
هر گه که بنده و پدر و جد خویشتن
فغفور دیده باشد و قیصر خدایگان
وز نام خود ندیده بود در همه جهان
خالی نگین و سکه و منبر خدایگان
وز خاندان سلطان محمود بت شکن
در پیش بخت بیند چاکر خدایگان
نبود روا که ملکت فرزند خویش را
ماند به کافران محقر خدایگان
آمد به عزم غزو و بفرمود تا زدند
روی سرای پرده به کافر خدایگان
بهر صلاح دین و قرار و ثبات ملک
بر عزم ثابت است و مقرر خدایگان
گنج سلاح و گوهر بگشا و غزوگاه
آراست چون سپهر به اختر خدایگان
نایش نه دیر دست بکافر کشی برد
با بندگان صف کش صفدر خدایگان
دین محمدی را در آخر الزمان
قوت دهد چو ز اول حیدر خدایگان
مر دشمنان دینرا ز انبوهی غلام
اندر کشد چو صید به ژاغر خدایگان
وز آبروی بدگهران کم کند به قهر
از آبروی گوهر خنجر خدایگان
وان لشکر مقدم یأجوج را به تیغ
باز افکند به سد سکندر خدایگان
ویدون گمان برد که زما در رکاب خود
دجال را بیفکند از خر خدایگان
بر دین مصطفی بنشیند به تخت ملک
همزانوی مسیح پیمبر خدایگان
خوانم خدایگان را صاحب قران چو نیست
اندر جهان بجز وی دیگر خدایگان
چونانکه نیست جز وی امروز پادشاه
جز وی مباد تا گه محشر خدایگان
تا زینت ملوک بود ز افسر و نگین
باد از نگین مزین و ز افسر خدایگان
با افسر فریدون با دو نگین جسم
کاین هر دو راست لایق و در خور خدایگان
از عمر نوح تا بدرازی مثل زنند
بادا بسان نوح پیمبر خدایگان
بنهاد تا بتاج گراید سر ملوک
تاج خدایگانی از سر خدایگان