سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح مؤیدالدین

ز قد چون الف سیم آن لطیف غزال

فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال

بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت

میان دال و الف زانکه نیست روی وصال

بدان امید که بینم خیال او در خواب

نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال

نهال خواب و امید از خیال ببریدم

چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال

خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت

اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال

بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است

که از تخلص مدح مؤیدین جمال

جمال محفل آزادکان مؤید دین

که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال

جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب

بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال

ز جود اوست کریم طی از شمار لئام

ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال

چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص

از آن حریصتر است او بخرج کردن مال

ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان

چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال

چو دید سائل او سایه مبارک او

ز دور گوید اینک همای فرخ فال

ز دست فرخ فالش زر درست شود

اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال

زهی شکسته سخای تو بخل را گردن

خهی ز همت تو جود برفراخته بال

کم از جویست بمیزان حلم تو جودی

اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال

اگر بگیرد دجال وار بخل جهان

بود سخات چو عیسی کشنده دجال

بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن

که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال

بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم

در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال

چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات

بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال

بشعر من نه همانا گمان بری که بود

ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال

مثال شاعر منحول اگر بود عنین

خبر ندارد عنین ز لذت انزال

فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا

همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال

از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی

ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال

ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر

که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال

ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد

همین بخواند و اینست عادت فضال

مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست

که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال

همیشه تا که بهر سال در حساب شهور

سه ماه دور بود ز اول رجب شوال

چو روز اول شوال خواهمت همه عمر

بشادمانی در عز و دولت و اقبال

مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد

که هست فرخ ایامش و خجسته لیال