در هر گناه سخره دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر
من پیر و دیو پیر و چو گردیم هر دو جفت
هر لحظه صد گناه جوان زاید از دو پیر
راه سعیر میسپرم وز فساد مغز
سودای من بحور و بتکیه گه و سریر
یک پخته نی که گویدم ای خام پر ستیز
حور و سریر کی بود اندر ره سریر
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیر باز
کز یک گناه باز نگردم بعمر سیر
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سر و از علانیه من خبر خبیر
بودم دوان چو گور بدشت فساد و فسق
تا زنده و مراغه گرو بار ناپذیر
صیاد پیری آمد و بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر گشاد از چهار تیر
یک تیر او زمستان یک تیر او بهار
یک تیر او تموز و دگر تیر ماه تیر
از داس پی زد و بکمندم ببند کرد
وانگاه از کمان بمن انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم شد تیره خاطرم
آنخاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من بمه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر
این سال و ماه و روز و شب عمر من زمن
چون من میپرد بدو پر چو شیر و قیر
چون قیر گشت نامه اعمال من ز جرم
بر من و بال و جرم زقمطیر و از نقیر
چون طفل خرد کو شود از تربیت بزرگ
جرم صغیر من شد از اصرار من کبیر
گر باد عفو خالق اکبر بمن وزد
نی از کبیر ماند جرمم نه از صغیر
جرم کثیر دارم لیکن چو بنگرم
با عفو کردگار قلیل آید این کثیر
آسایشی نباشدم از ناله های زار
آسوده بسکه بودم بر ناله های زیر
هستم چو نار دانه در تیر مه ز شر
وز خیر همچو یخ که بود در بهار و تیر
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز مسته کو طلبد کاسه پنیر
مأمور امر حق بده بایست مرمرا
من گوش خوش گشاده بفرمانده و امیر
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه سلطان بی وزیر
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر
دارای آسمان و زمین خالق بشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع شب آرای بر اثیر
ملک کمینه بنده عاصیش در بهشت
افزون بود ز ملک فریدون و اردشیر
از خرمی چو عرصه جنت شود زمین
چون بگذراند از بروی عارض مطیر
جنت رضای اوست و رضای ورا ثمر
چندین هزار نعمت الوان بی نظیر
حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین
حوران خوب صورت و مرغان خوش صفیر
خشم ویست دوزخ و خشم ورا اثر
بی حد عنا و کرم و فراوان غم و زحیر
اهل ورا عذاب ز هرگونه رنج و غم
وز درد آن برآمده از هر یکی نفیر
کس حمیم بر لب و زقوم بر اثر
یکروی تف نار و دگر روی زمهریر
در زیر بار جرم و زلل مانده چون خزان
از هر سوئی شهیق برآورده و زفیر
گردنده و رونده بفرمان و حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر
لاشی ء و شی ء بقدرت و تقدیر او شوند
او بر هر آنچه نام بشئی اوفتد قدیر
ای آنکه یک مفکر روشن ضمیر را
کیفیت تو ناید در فکرت و ضمیر
هستی یکی و هست مرا بر یگانگیت
اقرار و دیده و دل از اقرار من قریر
هر چند کز گناه مرا آبروی نیست
باشد بتو هآب من و مرجع و مصیر
بپذیر توبه من و بگذر ز جرم من
وز آتش جحیم خلاصم ده ای مجیر
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
من بنده را تو باش در آن معرکه نصیر
ای سوزنی چو سوزن زنگاره خورده ای
بی آب و بی فروغ و فرومایه و حقیر
بیرنگ شو که تابد خیاط صنع حق
دوزد هم از پی تن تو حله و حریر
بسیار هزل گفتی یک چند زهد گوی
بنمای نقد نظم بهر ناقد بصیر
چون طبع را مخمر کردی برهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آی از خمیر
چونان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند زو فطیر
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
با دوستی شبرزی با دوستی شبیر
چون نامه بقای تو خواهند در نوشت
عنوان بنام حق کن و بر نام حق بمیر
یارب ز دیو دین مرا در حصار دار
زین پس همان بسلسله او مرا اسیر