سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در مدح ملک مسعود

ماه رجب فرخ فرخنده چه ماه است

کز یازده همتاه ورا رفعت و جاه است

چون یوسف کنعان ملک یازده کوکب

در سال بحرمت ملک یازده ماه است

آمد بسلام ملک مشرق و مغرب

مسعود که عم و پدر سینزده شاهست

بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز

تابنده چنان چون بشب چارده ماه است

با شاه جهان ماه رجب راست وصیلت

شه ظل الله است و رجب ماه اله است

ماه اصم است این مه و این ماه اصم به

زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است

همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه

تا کم نشود زانکه نه حجت نه گواهست

خورشید جهانداران شاهی که مراو را

بیش از عدد ذره خورشید سپاه است

ایزد بنگهبانی او داد جهان را

چون دیده عدلش بجهان نیک نگاهست

از چشم بدان این ملک نیک نگه را

دارای جهانداران دارنده نگاهست

در عمر وی از غایت دیری و درازی

تا شام قیامت نشود روز پگاه است

از آتش اندیشه دل خصم بداندیش

در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است

با باره صرصر تک او روز ملاقات

گر زآهن و کوهست که با صرصر کاهست

گر بزم بود بخشش او دوست فزایست

ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است

بر عرصه شطرنج خلاف تو عدو را

مات از سر تیغ و سر طاق و بن چاهست

بر لشگر منصور اگر گردد معلوم

کز صفه دل شاه صف معرکه خواه است

ز آغاز ره انجام به بینند که شه را

پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راهست

ترسان و هراسان بهزیمت رود آصف

از صفحه شمشیرش اگر دیو سیاه است

بر صفحه شمشیر تو گوئی که کتابت

لاحول و لاقوة الا بالله است

از حشمت سلطانی او تاج فریدون

چاوش و راقبه و قوقوی کلاهست

ای شاه اولوالامر که شاهان جهانرا

گردنکشی از طاعت تو عین گناهست

از بهر زمین بوس تحیت ملکانرا

ایوان تو محراب وجوهست و جباه است

تعظیم تو در امت پیغمبر آخر

بایسته چو تکبیر نخستین ز صلاه است

در دولت برنای تو هر باهنری را

آغاز غنی گشتن و فیروزی و جاهست

پاداشن نیکان همه نیکی است درین ملک

چونانکه بدانرا ببدی باد فراه است

سهم تو ز اعدای تو ببرید تناسل

کاندیشه جان قاطع هر شهوت و باه است

در آینه دولت تا زنگ پذیرد

در دهر کرا زهره از کردن آهست

اخلاق تو ای خسرو اشراف خلایق

خوشبوی چو مشک تبت و باد هراه است

هر یک ز ضعیفان رعیت برعایت

زی عدل تو تا زنده و لاغر چو گیاهست

هر چند شها پشت و پناه ضعفائی

دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است

تا از بر این بر شده دریای نگونسار

هر کوکب سیاره چو شاهی بسپاه است

از خنجر مه بادا تا جوشن ماهی

مک تو و ملک تو که وقت آمد و گاه است

بادا بجهان مسند و گاه تو مزین

تا زینت شاهان بجهان مسند و گاه است

شرم است مرآنرا که بایام تو خسرو

در سر هوس فاسد و سودای تباه است

چشم و دل اعدای تو دریا و سقر باد

تا در سقر و دریا میزان و میاه است