وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

سینه دریای من و لشگر غم امواجم

تیر‌باران بلا را هدف و آماجم

به سر زلف تو سوگند که فرقی نکند

تیغ بر فرق زنی یا بفرستی تاجم

آن چنان عشق تو دارد، به رگ جان پیوند

که زدل می نرود، گر ببرند اوداجم

ای که در کشور دلها سر تاراج تراست

به نگاهی دل و جان یکسره کن تاراجم

به سر کوی تو گشتم ز وفا خاک نشین

بود این خاک نشینی به درت معراجم

شاد و خرّم نه چنانم به گدایی درت

که شوم شاد دهند ار همه شاهان باجم

به تو محتاج چنانم که اگر تا به ابد

رفع حاجت بکنی باز همان محتاجم

دوش در میکده‌ی عشق «وفایی» می‌گفت

دارم امّید کز این در نکنند اخراجم