وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

به روی خوب تو دیدیم روی خوب یزدان را

به کفر زلف تو دادیم نقد ایمان را

بطوف کعبه‌ی اسلام بت پرست شدیم

خبر دهید ز ما کافر و مسلمان را

به جز دلم که زند خویش را، بدان خم زلف

کسی ندیده زند گوی لطمه چوگان را

دلم به حلقه‌ی زلفش گزیده است مقام

بوَد، که جمع کند خاطر پریشان را

برای کشتنم افراخته است پیوسته

کمان ابرو و آن تیرهای مژگان را

طلوع صبح سعادت شود، دمی که صبا

زلطف باز کند چاک آن گریبان را

به جویبار دو چشمم گذر نما ای سرو

که از نظر فکنم سروهای بُستان را

به یک تبسّم شیرین ربودی از من دل

تبسّمی دگر، ای دوست تا دهم جان را

«وفایی» از گل روی تو می‌زند دستان

چنانکه بسته زبان هزار دستان را