وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

دل دیوانه ای دارم دمی بی غم نخواهد شد

سر شوریده ای دارم به سامان هم نخواهد شد

دلارام من از روزی که آرام دلم برده

دلم یک دم نیارامد به من همدم نخواهد شد

به زلف خویشتن حال دلم زیر و زبر کردی

چرا مهدر نباشد دل؟ چرا درهم نخواهد شد

مگوی این اشک ریزی چیست اندر آستان من؟

-دل و دینم فدایت- کعبه بی زمزم نخواهد شد

چو با بخت سعید من محمد گشته پشتیبان

یقین زخم دل دیوانه بی مرهم نخواهد شد

«وفایی» گر شود سیراب از آن دریای حق، خوانی

تو حق گویی و می دانی ز دریا کم نخواهد شد