بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۴۱ - شکایت از دوستانی ریائی

رفیقی ندیدم که باشد شفیق

ز اکسیر نایاب تر شد رفیق

تو راکیسه وکاسه تا پر بود

سخن های تو خوشتر از در بود

رفیقان همه یار غار تواند

همه بنده خاکسار تواند

چو گرددتهی این ز می آن ز زر

نگیرنددیگر ز حالت خبر

رفیقان خود را شناسی عیار

بدانی که بوند بهر چه کار

اگر خوار گردی وبی اعتبار

همه یارهای تو گردند مار

رفیقی که میگفت روحی فداک

گزد آنچنانک که گردی هلاک

مرا شب رفیقند شمع ولگن

رفیقم به روزند رنج ومحن

از اینخلق دوری خوش است ای عزیز

همی تا توانی از ایشان گریز

خوش آنکس که از مردم روزگار

چو فرار از آتش نماید فرار

رفیقی شفیق ار به دست آیدت

به دست آنچه در دهر هست آیدت