بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۲۵ - حکایت

چنان قحط سالی به شیراز شد

که روح از بدن ها به پرواز شد

ملخ کرد منزل به بستان و کشت

اثر از تر وخشک برجا نهشت

همه خلق برکنده دل ازحیات

شده شاه شطرنج وگردیده مات

از آن خلق بی حال ناخوش مزاج

طلب کرد مأمور والی خراج

چنان تنگ شد عرصه بر مردمان

که از زندگانی گذشته و جان

نمانداز برای کسی در دیار

نه پای فرار ونه جای قرار

یکی را به زنجیر بستند سخت

یکی را به بر جامه شد لخت لخت

فقیری دل آشفته چون زلف یار

بشد پیش والی به اصلاح کار

که ازحال این خلق خود آگهی

مفرما به احسانشان کوتهی

بفرمود والی چه احسان کنم

تمنا چه دارند کان سان کنم

بگفتش نخواهد کسی از تو چیز

توچیزی مخواه از کسی ای عزیز