بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳

از چه رو ای زلف پرچین وشکن گردیده ای

پای تا سر چین چو پیشانی من گردیده ای

دل کمندرستم وسام نریمان خواندت

بسکه پرپیچ وخم وچین وشکن گردیده ای

با وجوداینکه اندر بنددلداری اسیر

شور شهر وفتنه هر انجمن گردیده ای

دشمن جان وتن خورد ودرشت وشیخ وشاب

آفت دین ودل هر مردوزن گردیده ای

زآن همی ترسم که روزی سر برندت عاقبت

بسکه هستی سرکش از بس راهزن گردیده ای

سجده آری هر دم از بس پیش رخسار بتم

هر که می بیند تو راگوید شمن گردیده ای

چهره جانان اگر برهان یزدان آمده

هم تو درعالم دیل اهرمن گردیده ای

آتش دل شعله ورتر می شود هر دم مرا

بسکه درجنبش همی چون بادزن گردیده ای

مشک خیز ومشک بیز و مشک سای ومشک زای

رشک تبت حسرت چین وختن گردیده ای

تاکه بنمائی عیار حسن روی او به خلق

چون محک اندر بر آن سیم تن گردیده ای

پاسبان گنج حسن روی خویشت کرده یار

با همه دزدی امین ومؤتمن گردیده ای

گفتم ای زلف از مکافات عمل غافل مشو

دیدی آخر دل پریشان تر ز من گردیده ای

چون بلنداقبال برخورشید ومه نازی دگر

بنده ای از بندگان بوالحسن گردیده ای

شیریزدان شاه اژدر در امیر المؤمنین

خواجه هفتم سپهر ومالک هفتم زمین

معتقد ای زلف دلبر بر چه مذهب بینمت

گاه کافر گاه در دل ذکر یارب بینمت

درتودلها بسکه می گویند یا رب تا به روز

معبد عباد یا رب گوی هر شب بینمت

نوروظلمت روز وشب را می نماید صبح وشام

زآن به روشن روز رویش تیره چون شب بینمت

گه به گنج حسن دلبر مار ارقم یابمت

گه به مهتاب رخش جراره عقرب بینمت

لف و نشر ار خوانمت ای زلف می بینم به جاست

گه مشوش می شوی گاهی مرتب بینمت

خواستم نال قلم خوانم تو را دیدم خطاست

در سیاهی زآنکه مانندمرکب بینمت

از پی تعلیم گاهی راست گردی گاه کج

در بر استاد چون طفلان مکتب بینمت

همچو مستان درخرام افتی گه از چپ گه ز راست

مست وسرخوش از شراب ناب آن لب بینمت

سر به زانو هشته می لرزی به پیش آفتاب

هندوی عریان لرز آورده از تب بینمت

ای وجودت واجب اندر روزگار دلبری

واجب اندر روی دلبر بلکه اوجب بینمت

مانی آن هندوی را کاندر کفش باشد ترنج

هر زمان کاندر بر آن سیب غبغب بینمت

از پریشان حالی ما بازگو درگوش یار

ای که در درگاه روی اومقرب بینمت

با وجود اینکه داری در بر دلدار جای

چون بلنداقبال دایم تیره کوکب بینمت

روی دلبر حیدر است و ابروی او ذوالفقار

خیره سرای زلف تیره دل چو مرحب بینمت

کرده دو نیمت زبس می بیندت کافر شعار

دریمین یک نیمه ات افکنده نیمی دریسار

همچو من ای زلف دلبر از چه درهم گشته ای

عاشق یاری همانا درهم از غم گشته ای

راستی از بس پریشانی برآن سیم تن

کرده گردن کج ز وی خواهان درهم گشته ای

می کشی بار دل پرحسرت ما را به دوش

زآن ره ای زلف این چنین حمال سان خم گشته ای

گاه بودی لام وگاهی لام الف لا گاه دال

حال زیر خال دلبر ذال معجم گشته ای

چهره دلدار راخوانند اگر روز ربیع

می توان گفتن شب قتل محرم گشته ای

جای داری گه به دوش وگه در آغوش نگار

باشد از افتادگی کاین سان مکرم گشته ای

می کندناسور می گویند زخم از بوی مشک

زخم دلها را تو خود مشکی ومرهم گشته ای

ای مجعد زلف یار از بسکه هستی مشکبار

فتنه چین وختن آشوب دیلم گشته ای

تادل ما را دهی راهی به قصر روی یار

پایه پایه تا سر همچو سلم گشته ای

در بهشت روی گندم گون دلدار از ازل

همچوشیطان رهزن حوا و آدم گشته ای

دلبر ما کرده از قامت قیامت چون به پا

مو به مو اعمال کفاری مجسم گشته ای

چون بلنداقبال اندر طور وطرز شاعری

هم تو اندر دلبری الحق مسلم گشته ای

جا به زیر سایه ات خورشید ومه دارد مگر

قنبر درگاه مولای دو عالم گشته ای

خواجه رکن و مقام وصاحب خیل وحرم

معنی طه و یس مظهر نون والقلم

شافع فردای محشر حیدر صفدر علی

باب شبیر وشبر داماد پیغمبر علی

درنظر ای زلف چون افعی ارقم گشته ای

از پی بلعیدن دل اژدها دم گشته ای

داری از بس پیچ وتاب وحلقه و چین وشکن

چون کمند پرخم سهراب ورستم گشته ای

ترک ما شد موی جوشن درع خط صورت سپر

رمح بالا و سنان مژگان تو پرچم گشته ای

صید چنگ شیر از حال دلم دارد خبر

بینمت هر گه که چون چنگال ضیغم گشته ای

خنجر ابروی دلبر را همی گیری به کف

بیگنه خونریزی ما را مصمم گشته ای

بینمت همخانه با خورشید رخشان روز و شب

می سزد گر گویمت عیسی ابن مریم گشته ای

از رکوع و از سجود واز قیام واز قعود

هر که دیدت گفت ابراهیم ادهم گشته ای

نیستی پیر از چه بر رویت چنین افتاده چین

غم نداری از چه بی آرام ودرهم گشته ای

پاسبان گنج حسن روی دلبر بینمت

با همه دزدی چه شدکاین گونه محرم گشته ای

گه به دوشش گه به گوشش می نهی سر بی ادب

با پری بنشسته ای با آدمی کم گشته ای

خود بلنداقبال را کشتی وخود از قتل او

کرده ای در بر سیه وز اهل ماتم گشته ای

بوی مشک ونکهت عنبر تو را باشد مگر

مشک را داماد وعنبر را پسر عم گشته ای

چون علی کو بن عم و داماد پیغمبر بود

روز محشر تشنگان را ساقی کوثر بود

دانم ای زلف از چه رودائم پریشان می شوی

در تو جا دارد دل آشفته ام ز آن می شوی

همنشینی با پریشان دل تو را گفتم مکن

کآخر از حال پریشانش پریشان می شوی

هستی از بس مشک خیز ومشک بیز ومشک ریز

مشک ارزان می شود هر گه که لرزان می شوی

چون تو را دلبر به روی خود پریشان می کند

دشمن هوش و خردخصم دل وجان می شوی

نیستی گر زاهدو وسواست ار نبود چرا

پیش چشم مست او برچیده دامن می شوی

گه زره پوشی وچون داودد گه سازی زره

گاه دیگر پای تا سر خود زره سان می شوی

گر نیی افراسیاب ورستم دستان چرا

فتنه ایران زمین آشوب توران می شوی

چون که بینی ابروی جانان کمان آرش است

چون کمند پر خم سام نریمان می شوی

ای سیه زلف نگار ار نیستی ابر از چه رو

بینمت گاهی حجاب مهر رخشان می شوی

گاه می بینم که چون عقرب به جولان می روی

گاه می بینم که همچون مار پیچان می شوی

گاه درهم رفته چون خط ترسل بینمت

گه به هم پیچیده چون توقیع فرمان می شوی

یار چون بینیم که سیمین گوی دارد از زنخ

پیش سیمین گوی اومانند چوگان می شوی

طره حوا بردرشک از تو چون جاروب سان

خاک روب درگه مولای سلمان می شوی

فخر عالم ذخر آدم پادشاه هر دو کون

ملجاء هر مسلم وکافر پناده هر دوکون