سال پارم بود یاری ماهروی ومهربان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان