بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

چنگی به زلف اوزدم گفتا جسارت می کنی

گفتم بده بوسی ز لب گفتا حرارت می کنی

گفتم که جان ودل زمن بستان بهای بوسه ات

گفت از که است این مایه ات کاکنون تجارت می کنی

برکف گرفتم غبغبش هی بوسه کردم بر لبش

گفتا که چون غارتگران تا چند غارت می کنی

من هم زدست جور تو دارم دل ویرانه ای

ویرانه دل ها را اگر میل عمارت می کنی

خنجر ز مژگان می کشد هر کس که بیندمی کشد

با چشم مست خود بگو تا کی شرارت می کنی

من خود به قتل خویشتن خود را بشارت می دهم

وقتی به قتل من اگر بینم اشارت می کنی

گفتی که ترک عاشقی تا جان به تن داری مکن

ای دل بلنداقبال را نیکو وزارت می کنی