بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲

ای نازنین شمایل آشوب عقل وهوشی

از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی

هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری

خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی

از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم

اما تودر خموشی پا تا به سر چو گوشی

با دوستان پیرو بنشین بگو وبشنو

دلتنگ از چه روئی آخر چرا خموشی

مژگان چونیش زنبور داری وجای دارد

زیرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشی

رویت ندیده دادیم از دست دین ودل را

وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشی

وز صبر غوره می شد وزمی غم توطی شد

چندای بلنداقبال از هجر درخروشی