بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

دلا منال گراز یار خویشتن دوری

که اختیار به دست تونیست مجبوری

ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را

چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری

مدام سوره واللیل ونور می خوانم

به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری

اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد

چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری

دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست

توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری

نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی

ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری

دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای

به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری

به حسن روی توکس نیست در بنی آدم

ندانمت که پری یا فرشته یا حوری

ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال

به او بگو که چو بیمار هست معذوری