بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

زنی از غمزه ای شوخ ار به نیشکر شکرخندی

کشدمانند نی افغان به آهنگی زهر بندی

مگر کردی اسیر سرو قد خویش قمری را

که چون من بردل او را هم به گردن هشته ای بندی

نکورویا گرت بیم ازگزند چشم بد نبود

چرا برآتش رخ هشته ای از خال اسپندی

من از آندم که دیدم زلف چون زنار بر دوشت

کشیدم ناله چون ناقوس وترسا گشته ام چندی

سزدای نوجوان از حسن خود گر بر جهان نازی

که دهر پیرمانندت نزائیده است فرزندی

کشم بار غمت را همچوکاهی با تن لاغر

بلی مشتاق را چون کاهی آید کوه الوندی

کسی همچون بلنداقبال اندر عاشقی نبود

تورا از حسن اگرباشد به عالم مثل ومانندی