بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی

گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی

گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت

گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی

گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا

گفتا توزرد چهره ز اندوه کیستی

گفتم که از چمن ز چه ناگه روی برون

گفتا مگر تو در چمن خود بزیستی

گفتم به حال بنده بباید گریستن

گفتا به میل خواجه مگر ننگریستی

گفتم چو غنچه خنده نصیب دل که شد

گفتا نصیب آنکه دمادم گریستی

گفتم چگونه می شود اقبال من بلند

گفتا به پای سعی وطلب گر بایستی