بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

نه چون چشم تو دیدم چشم مستی

نه همچون پشت دستت پشت دستی

سوی بتخانه گر افتد گذارت

کندکی بت پرستی بت پرستی

کند درعشقت ار کس نیست خود را

نپندارد به عالم هست هستی

به بحر عشقت افتادم چوماهی

که تا زلفت مرا گیرد چو شستی

غمت کی شد قبول اندر الستم

خبر کی دارم از عهد الستی

به غیر از باده و ساغر ندیدم

که بدهد لشکر غم را شکستی

بلند اقبالم اما نیست چون من

به عالم پست پست پستی