بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی

مرا به بند ببستی خود از میان جستی

زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ

تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی

گناه سستی بخت من است بسکه چنین

توسخت دل دل آزرده مرا خستی

من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن

تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی

توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت

اگر به دولت قارون رسی تهی دستی

مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است

بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی

دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال

تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی