دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی
به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی
گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند
کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی
نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ یوسف ما راست چه چاه عجبی
از پی غارت دین ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشیده است سپاه عجبی
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرین خط تو شد مهر گیاه عجبی
قد ورخسار تو راهر که ببیندگوید
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبی
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولی متصل آه عجبی