بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

در شاه نشین دل من یار نشسته

نوری است فروزنده که در نار نشسته

آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر

غم نیست به دست من اگر خار نشسته

گفتا چو شوم مست دهم یکدو سه بوست

شب و رفت وسحر آمد وهشیار نشسته

مسکین دلم امروز چه دیده است که امشب

چون غمزدگان روی به دیوار نشسته

نالان برچشمش مشو ای دل که ننالد

هر کس به عیادت بر بیمار نشسته

زاهدکه ز می توبه همی داد بدیدم

می خورده ودرخانه خمار نشسته

حیران گلاب وگلم از بهر چه گردید

آن پرده نشین این سر بازار نشسته

در عاشقی اقبال بلند است کسی را

کو داده دل و در بر دلدار نشسته