بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

دل در برم دیوانه شد زنجیر زلف یار کو

کرد آن صنم ترسا مرا زنار کو زنار کو

گویند کز افغان من شب کس نخوابد ای عجب

کاندم که من از سوز دل زاری کنم بیدار کو

بیگاه وگه خونین دلم خواهد ز من دلدار را

دلدار کودلدار کودلدار کودلدار کو

گفتی به چشم مست خود تا دل ز هشیاران برد

در عهد چشم مست توهشیار کو هشیار کو

تا کی مرا در وصل خودامروز وفردا می کنی

تا بنگری از ما به هجر آثار کو آثار کو

زاهد زعشق روی توتا کی کندمنع دلم

تا بندمش برجای خود پابند کوافسار کو

ازحق بلنداقبال را پیوسته می باشدسخن

منصوری از نودر جهان گردیده پیدا دار کو