بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

همچو چشم آن صنم بی باده مستی می کنم

چون دهانش نیستم دعوی هستی می کنم

نیستم آگه که کافر یا مسلمانم ولی

این قدر دانم که من دلبرپرستی می کنم

خواست ترک چشم مست اوبرد دل از کفم

زلفش از من بردوگفتا پیشدستی می کنم

گر شوم ماهی روم درقعر دریاها فرو

گویدم زلفش کجا جستی که شستی می کنم

گرچه از عشق رخش هستم بلند اقبال لیک

در رهش افتاده ام چون خاک پستی می کنم