بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

گفتم که مهی گفت که ماهست غلامم

گفتم که شهی گفت بزن سکه به نامم

گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت

گفت از پی آن دانه اسیر است به دامم

گفتم ز چه صبحم شده از شام سیه تر

گفتاز رخ چون صبح وز گیسوی چوشامم

گفتم خم ابروی تو مانند هلال است

گفتا بهرخ بین وبخوان ماه تمامم

گفتم قد من ازچه چنین خم شده چون دال

گفت از الف قامت واز زلف چولامم

گفتم که ز جا خیز وبده جام شرابی

گفتا نخورد کس به جز از زهر ز جامم

گفتم که بلنداز چه شداقبل من این سان

گفتا به توقاصد چورسانید پیامم

من اگر خارم اگر گل جا بوددرگلستانم

من اگر نیکم اگر بد بنده این‌ آستانم

خودنمی دانم چه هستم هوشیارم یاکه مستم

گر چنین دانی چنینم ور چنان خوانی چنانم

بشنوم تا خود صدایت را ز سر تا پای گوشم

تا همی گویم ثنایت را ز سر تا پا زبانم

بهتر از داروست جانا از تو آید گر که دردم

خوشتر از سوداست یارا از توباشد گر زیانم

سوزم از عشق تواما هیچ پیدا نیست دودی

کاتشین رخسارت آتش زد به مغز استخوانم

پیش از اینت بیش از این می بود با من مهربانی

توا گر با من نه آنی با تومن بالله همانم

آسمان پیش بلند اقبال من پستی نماید

بشمری در آستان خود اگر از چاکرانم