بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

لب لعل تو یاقوت است مرجان راست یاقوتم

که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک یاقوتم

تو از گیسو اگر مانی به برج عقرب ومیزان

مراهم منزل است از اشک چشمان دلو وخود حوتم

شوم زنده کفن درم ز جا خیزم پس از مردن

کسی ذکر ار کند نام تورا در پیش تابوتم

ز غم سوزم چنان کز من نماندهیچ خاکستر

که پیش آتش رویت به حراقی چو باروتم

نکردم درجوانی چارده درددل خود را

چه بر میآید از دستم که اکنون پیر فرتوتم

به دل گفتم که پیدا نیستی هستی کجا گفتا

که درچاه زنخدانش معلق همچو هاروتم

بلند اقبال را گفتم که چونی از غمش گفتا

که در دریای اشک دیده جا گردیده چون حوتم