بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک

گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک

گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی

روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک

۳

گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی

ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک

گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر

در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک

گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق

تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک

۶

گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس

همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک

گفتمش در شب هجران تو از آتش غم

سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک

گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم

بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک