بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش

ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش

نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش

به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش

دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن

به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش

مدام از غم لعل لبان میگونش

به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش

هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی

گشودتا گره از طره معنبر خویش

مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون

همی چه می نهی آئینه در برابر خویش

نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری

تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش

نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر

به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش

نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال

نمانده است که آتش زند به دفتر خویش