بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

غم هجران به جان من زد آتش

به مغز استخوان من زدآتش

سراپا سوختم از دوری یار

چرا بر نیستان من زد آتش

حدیثی گفتم از هجران که ناگه

بیانش بر زبان من زدآتش

دهد بر باد تا خاکسترم را

به جان ناتوان من زدآتش

چه خصمی داشت با من دوست کز هجر

چنین برخانمان من زدآتش

به شاخی آشیان کردم چومرغی

فلک بر آشیان من زد آتش

بلند اقبال را دیدم که میگفت

غم هجران به جان من زدآتش