بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

دلا غلام در دوست باش و سلطان باش

هر آنچه حکم نماید مطیع فرمان باش

تورا چوخاتم فرماندهی به کف دادند

به پشت باد بزن تخت را سلیمان باش

نصیحتی کنمت ترک آرزوها کن

زکار خویش وزکردار خود پشیمان باش

چو صبح عید رسد از پی تقرب خویش

به پیش دلبر خود گوسفند قربان باش

تو را ز یوسف گمگشته چون به دل داغ است

به کنج بیت حزن همچو پیر کنعان باش

چگونه جمع شود عاشقی وخاطر جمع

چو زلف یا راگر عاشقی پریشان باش

غمین مباش غم عالم ار شود یارت

چوبختیان قوی پشت سخت کوهان باش

به یاد آن صنم سروقد گل رخسار

چه حاجتت به گلستان تو خود گلستان باش

گرت هوا است که چون من شوی بلنداقبال

ز جان ودل بگذر محو روی جانان باش