بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر

هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر

دلبری آموخت لیلی از نگار من که گفت

پرده را از روی بردار وز مجنون دل ببر

از غم زلفت دلم در قید حسرت شد اسیر

چهره بنما قید حسرت را ز پر خون دل ببر

گفت اسرار الهی در لبم باشدنهان

گفتمش ز آن گفتمت کز لعل میگون دل ببر

گفت درایران وتوران دل دگر نگذاشتم

گفتمش کز کوه قاف ور بع مسکون دل ببر

مست چون گردی ز می از ماه گردون دل بری

ناز کم کن باده زن ازماه گردون دل ببر

گفتم ازوصل قدت طبع بلند اقبال تو

کوتهی دارد بگفت از طبع موزون دل ببر