بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود

کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود

سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح

می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود

چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم

عشق رخ تو خون به دلم باز می فزود

می بود خون دیده روان ازکنار من

مانند آب سیل که گرددروان به رود

مستحکم است رشته الفت هزار شکر

گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود

چون من به عاشقی چو تو درحسن و دلبری

نه چشم کس بدیده ونه گوش کس شنود

شاید که همچو من شود اقبال او بلند

هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود