بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

گلگون چو روی یار من از غازه می شود

داغ دل من از غم اوتازه می شود

از یادچشم وچهره او اشک وبخت من

سرخ وسیه چو سرمه وچون غازه می شود

اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک

بیرون به سیر باغ ز دروازه می شود

هر گه به یاد آیدم آن چشم نیمخواب

اعضای من زشوق به خمیازه می شود

بی پرده دید هر که رخ دوست را چومن

داندکه حسن تا به چه اندازه می شود

ای دل نگفتمت که مگو وصف روی دوست

دیدی نگفته شهر پر آوازه می شود