گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود