بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

آتشی کز هجر یوسف در دل یعقوب بود

در دل خونین من دوش از غم محبوب بود

همچو نوح از اشک چشمم کردطوفانی به پا

بر دل من آفرین کز صبر چون ایوب بود

بهر موسی جلوه گر نوری که شددرکوه طور

پرتوی از عارض آن شوخ شهر آشوب بود

سرو را کردم شبیه قامت رعنای دوست

منفعل گشتم چو دیدم ساق سرو از چوب بود

ماه راگفتم به روی یار دارد نسبتی

خوب چون دیدم رخ ماه از کلف معیوب بود

ترک من خوب است سر تا پا همین خویش بداست

کاش چون پا تا سر اوخوی اوهم خوب بود

کردم اندر مقدم جانان سرو جان را نثار

گفت چیزی دیگر آر این تحفه نامرغوب بود

بود بس شاعر ولی چون منکسی از عشق دوست

نه بلنداقبال ونه شعرش بدین اسلوب بود