هیچ میدانی که هجرانت چه با من میکند
میکند با من همان کآتش به خرمن میکند
سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو
بندگی را طوق چون قمری به گردن میکند
افتد ار چشم مسافر بر جمالت عمر را
در همان جایی که میباشی تو مسکن میکند
حاجت تیر و زره نبود تو را در روز رزم
زلف و مژگان تو کار تیر و جوشن میکند
خویشتن را زلف تو چون زاهد وسواس دار
پیش چشم مست تو برچیده دامن میکند
در کلیسا گر گذار آرد بت ترسای من
کافرم گر سجده پیش بت برهمن میکند
از رخ و زلف و خط و چشم و دهان و قد خویش
هر کجا بنشیند آنجا را چو گلشن میکند
مینجنبد از لب چون شکرش خال مگس
هر چه زلفش خویشتن را بادبیزن میکند
میکند یغما دل و دین از کف پیر و جوان
نه هراس از مرد و نه اندیشه از زن میکند
دلبر ما بر خلاف رسم اهل روزگار
دوست را محروم و احسانها به دشمن میکند
رستگار آن کس بود ای دل که اندر هر مقام
نه نعم گوید نه لا نه ما و نه من میکند
تیشه و بازوی فرهاد ارچه در کار است لیک
بیستون را بیستون شیرینِ ارمن میکند
چون بنفشه روسیاهی عاقبت بار آورد
هر که خود را دهزبان مانند سوسن میکند
بر بلنداقبال دنیا همچو چشم سوزن است
بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن میکند