بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند

درکمند زلف دلداری گرفتارت کند

یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر

گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند

چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش

تا از این مستی که بر سر هست هشیارت کند

دلربائی از برت یا رب برد دل بی خبر

وز منوحال دل زارم خبر دارت کند

گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال

گاه گیرد پرده ازرخ محو دیدارت کند

هر چه او گوید زراه عجز تصدیقش کنی

وآنچه توگوئی ز روی شوخی انکارت کند

تاب از جسمت رباید وافکند در زلف تو

خواب از چشمت برد وزخواب بیدارت کند

همچوزلفت در پریشانی مثل سازد تورا

موبه مو درعاشقی آگه ز اسرارت کند

نیستم راضی که بیمارت کند از چشم خویش

بلکه می خواهم که تا بر من پرستارت کند

آنچه کردی بر بلنداقبال آزار از فراق

گاهگاهی از فراق خویش آزارت کند