بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند

ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند

ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام

همه را بر سر هم ریزد ویکسر شکند

دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل

گاه پهلو وگهی سینه وگه سر شکند

چنگ در زلف خودازخشم زند از پی جنگ

رونق از مشک برد قیمت عنبر شکند

خنجر از قهر کشد بر در و دیوار زند

بارها کشته چنان کرده که خنجر شکند

همه بر پای وی افتید که این هم سر ما

بر سر مطرب اگر بربط ومزمر شکند

به بلنداقبال آن شوخ شکر لب آموخت

که ز شیرین سخنی رونق شکر شکند