ساقیا خیز و ده از باده به من جامی چند
کن مرا هست و ز خود بیخبر ایامی چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دلسوخته در آتشم از خامی چند
به من دلشدهای پادشه کشور حسن
بده از لعل شکربار خود انعامی چند
دلم از دیدن چشم و لبت آرام گرفت
همچو اطفال که از شکّر و بادامی چنند
مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای
سخنی گو همه گر هست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانهٔ خال لب تو
ناگه افتاد ز گیسوی تو در دامی چند
میتوان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آن کس که زند گامی چند