بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد

قرار بخش دل بیقرار ما می شد

شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد

اگر که خال رخ اودوچار مامی شد

به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب

اگر کسی خبر ازروزگار ما می شد

به یاد عارض او سوی گلستان رفتیم

به هر گلی که رسیدیم خار ما می شد

زآه وناله نمودیم آن چنان کاری

که رعد وبرق به حیرت زکار ما می شد

به هر چمن که رسیدیم بسکه گرییدیم

ز خون دیده چمن لاله زار ما می شد

گرآن نگار برد نامی از بلند اقبال

همین بسی سبب افتخار ما می شد