بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد

از غم روی تو موی قیرگونم برف شد

باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت

عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد

خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار

در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد

خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت

اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد

بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای

جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد

نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت

تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد